دلنوشتۀ مامانِ الهام

دو روز قبل از اینکه به دنیا بیاید، یعنی ۲۰ بهمن ۱۳۹۰ اسمش را انتخاب کرده بودیم. الهام، که بعد از دختر بزرگم به دنیا آمد. زردی داشت. شدت زردی به قدری بود که دکتر گفت باید بستری شود. ولی ما تصمیم گرفتیم خود درمانی را شروع کنیم. غلظت خون الهام زیاد بود و مجبور بودند زیر پایش تیغ بیندازند. چقدر دخترم گریه کرد. چقدر ما پشت در اتاق غصه خوردیم و اضطراب داشتیم. بعد چند وقت زردی دخترم درمان شد و ما نفس راحتی کشیدیم. زمان می گذشت و الهام بزرگ می شد. اعضای فامیل، دوست و آشنا هر کدام نظری دربارۀ صورت دخترم می دادند. یکی می گفت چرا چشمانش کشیده است؟ یکی می گفت چرا صورتش با بقیه فرق دارد؟ این حرفها برای من مهم نبود. الهام را دوست داشتم و از نظر من صورتش چیزی از بقیه کم یا زیاد نداشت.
دو ماه از بدنیا آمدن الهام گذشت. واکسنش را زدیم، اما چند روز بعد از واکسن مریض شد. نگران شدیم و او را به دکتر نشان دادیم .حرف دکتر پارچ آبی بود که روی سر من و همسرم ریخت. دکتر گفت که الهام سندرم داون است. اما خوشبختانه سندرمش ضعیف است.
مثل همیشه که وقتی مشکلی سر راه کسی سبز می شود یک عالم چرا از خدا در مغزش جوانه می زند، مدام به خدا می گفتم چرا من؟ چرا از هزاران بچه، الهام من؟ من و همسرم نه فامیل بودیم و نه سن بالایی داشتیم. شوهرم می گفت ربطی به ما ندارد و قسمت چنین بوده.
دلم برای خودمان، الهام و قسمتمان می سوخت. تا چند ماه غصه می خوردم و با خودم کلنجار می رفتم، تا اینکه کم کم با دلداری های دوست و آشنا آرام شدم و تصمیم گرفتم زندگی را از سر بگیرم. لااقل به خاطر دختر بزرگم. او که تقصیری نداشت. روزها می گذشت. دخترم غلت خوردن را یاد گرفته بود. واکسن چهار ماهگی اش را هم زدیم. همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه تشنج های الهام شروع شد. دکتر گفت مغز دخترتان مشکلی ندارد، چند داروی ضد تشنج تحویز کرد و من و همسرم نفس راحتی کشیدیم، اما انگار تازه اول ماجرا بود. داروها جواب نمی داد و الهام باز تشنج می کرد. هزینه های دارو و درمانش هم کمرشکن بود. دیگر نمی توانستم هزینۀ کار درمانی اش را بپردازم. خودم دست به کار شدم و خودم در خانه تمرین می کردم. انگار هر چه می گذشت مشکلات بیشتری در زندگی مان ظاهر می شد. بعد از آزمایشاتی متوجه شدیم سن استخوان الهام کم است. باز داروهای بیشتر و هزینه های بیشتر. دخترم همۀ زندگی مان بود. هر طور که بود هزینه های دارو و درمانش را تامین می کردیم. زندگی هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما خب دنیا که همیشه یک جور نمی ماند. می ماند؟ بعد از یک ماه داروها اثر کرد. الهام می توانست بلند شود و بنشیند. خیلی خوشحال بودیم. الهام روز به روز سرحال تر می شد. هر چند تشنج ها بطور کامل رفع نشده بود، اما امیدوار بودیم. الهام دختر شیرین و دوست داشتنی ای بود که حتی کم کم توانست چند کلمه حرف بزند. درست در سال ۱۳۹۴ بود که با اهسا آشنا شدیم .مدام به آنجا می رفتیم و یک دنیا انرژی و عشق دریافت می کردیم. زندگی کم کم داشت به ما لبخند می زد. اکنون سه سال است که ما عضو این خانواده ایم و روز به روز شاهد پیشرفت دخترم هستیم.
حالا الهام من دختر ۹ ساله ای است که می تواند بدود و بازی کند. آرزویی که با شنیدن اولین جملۀ دکتر دربارۀ سندرم داون الهام فراموش کرده بودم و به لطف این انجمن و یاری پروردگار به حقیقت پیوست. همۀ فرزندان آسیب دیدۀ این جامعه به اهسا و اهساها نیازمندند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *