قصۀ زیبا
ما یک خانوادۀ چهار نفرۀ شاد بودیم که تقریبا هیچ مشکل جدی تا به حال آرامشمان را بهم نزده بود. از وقتی من و خواهرم زیبا، که سه سال از من بزرگتر است، چشم باز کردیم همه چیز همیشه برایمان فراهم بوده. پدرم در بازار حجرۀ فرش فروشی داشت و خب کمبودی از لحاظ مالی نداشتیم. همه چیز خوب بود تا اینکه زیبا وقتی بیست و یک سالش بود با پسری آشنا شد .