دلنوشته ها

دلنوشته ها

قصۀ زیبا

ما یک خانوادۀ چهار نفرۀ شاد بودیم که تقریبا هیچ مشکل جدی تا به حال آرامشمان را بهم نزده بود. از وقتی من و خواهرم زیبا، که سه سال از من بزرگتر است، چشم باز کردیم همه چیز همیشه برایمان فراهم بوده. پدرم در بازار حجرۀ فرش فروشی داشت و خب کمبودی از لحاظ مالی نداشتیم. همه چیز خوب بود تا اینکه زیبا وقتی بیست و یک سالش بود با پسری آشنا شد .

دلنوشته ها

دلنوشته ای برای اهسا

از ما خواسته شده بود تا دلنوشته ای به” اهسا” تقدیم کنیم.
روز جهانی معلولان نزدیک است و خب می دانیم که در جامعۀ ماهم این قبیل افراد کم نیستند. من به این اعتقاد دارم که اگر کسی به ظاهر کمی از دیگران متفاوت تر است، نباید او را معلول خطاب کرد، چون اون هم مثل بقیۀ انسان هاست و استعدادها و شایستگی های خودش را دارد.

دلنوشته ها

دلنوشتۀ مامانِ محمدامین

رسول از همان بچگی هوایم را داشت. وسط بازی ها و دعواهای کودکی، سر تقسیم خوراکی های کشف شده در کنج صندوق زن دایی زهرا، حتی وقتی دبیرستانی بودم هم نمی گذاشت هیچ کدام از پسرهای محلمان نگاهم کنند. من تک بچه بودم . تنها مونس و دردانۀ مادرم. وقتی سه ساله بودم آقاجانم در آتش سوزی فوت کرد.

دلنوشته ها

دلنوشتۀ مامانِ الهام

دو روز قبل از اینکه به دنیا بیاید، یعنی ۲۰ بهمن ۱۳۹۰ اسمش را انتخاب کرده بودیم. الهام، که بعد از دختر بزرگم به دنیا آمد. زردی داشت. شدت زردی به قدری بود که دکتر گفت باید بستری شود. ولی ما تصمیم گرفتیم خود درمانی را شروع کنیم.

دلنوشته ها

دلنوشتۀ مامانِ نفس

بعد از اینکه دکتر گفت که نفس سی پی دارد اول باورمان نشد. پیش چند دکتر دیگر هم رفتیم و همان چیزی را گفتند که نمیخواستیم بشنویم. هرچه اطلاعاتمان درباره ی سی پی بیشتر میشد ترس بیشتری وجود من و همسرم را فرا میگرفت.