با صدای زنگ گوشی ناگهان از خواب بیدار شدم. سریع خیز برداشتم تا آماده شوم، چرا که امروز سه شنبه است، سه شنبۀ موعود. روزی که با دوستان مثبت در اهسا گرد هم می آییم و در کلاس های گروهی شرکت می کنیم. روزی که دوستان هم درد خود را می بینیم و بدون ترس از نگاهی خیره، پچ پچی زیر زبانی و یا سکوتی آزار دهنده که با خود هزاران سوال دارد که: چی شد که مثبت شدی؟معتاد بودی؟با چه کسانی سکس داشتی؟و هزاران سوال با بار منفی.
در کنار مشاوری مهربان و گروهی از کسانی که مثبت نیستند، ولی نگاهشان بی آزار و با مهر است دلمان را گرم می کنیم. همین که برخاستم تا تصمیم بگیرم کدام لباسم را بپوشم، یادم افتاد چند وقتی است که به خاطر کرونا کلاس ها تعطیل است. احساس یک بادکنک پر باد را داشتم که به یکباره بازیچۀ دست کودکی شرور و شیطان شده است و با سوزنی باد آن خالی می شود، پر صدا و غمگین.
یادم افتاد که هر سه شنبه به عشق رفتن به اهسا بیدار می شوم و بعد از یادآوری تعطیلی به خاطر کرونا غمگین شده و باز می خوابم، دراز کشیده و پتو را رویم کشیدم. ناگهان خودم را سر کلاس دیدم…
دیدم که باز فاطمه مثل همیشه سر به سرم می گذارد و لیلا از شیرین کاری های دوقلو هایش تعریف می کند. زهرا از عروسک هایی که به تازگی دوخته و یاد گرفته تعریف می کند. خدیجه با خود شعری را که به تازگی حفظ کرده زمزمه می کند. سارا با خوشحالی از منفی بودن تست صد و هشتاد روزگی پسرش می گوید. میترا از شیطنت هایش تعریف می کند و همه را می خنداند. آرزو از گرانی وسایل خانه می گوید و اینکه چقدر برای تهیۀ جهیزیه برای تک دخترش که به تازگی عقد کرده در مضیقه است. می گوید گلنار از همسایۀ طبقۀ پایینشان که مردی مجرد است و تازه به آن ساختمان آمده است تعریف می کند و می نالد که از دقتی مرد متوجه شده که گلنار بیوه است با نگاه های آزار دهنده او را برانداز می کند، آنقدر که او تصمیم گرفته خانه اش را عوض کند. الهام از دوری راه بیمارستان و نبود داروهای فرزندش می گوید و غمگین آرزو می کند که ای کاش روزی داروهای اچ آی وی بیاید تا دیگر یاسین، پسرش، رنج نبود دارو را نداشته باشد. در همین گیر و دار مریم با جعبۀ شیرینی از راه می رسد و با صدای بلند همیشگی اش فریاد زنان می گوید که جواب کنکورش آمده است و خوشحال از قبولیش در دانشگاه چشمانش اشکی می شود. بعد از صدای جیغ و هورای همه، بنفشه که موضوع را قبلا فهمیده بوده و هماهنگ شده بود، گیتار دخترش ساناز را می آورد. به دخترش می گوید که شروع کند…
با تکان های زیاد از روی صندلی بلند می شوم تا به همراه آمنه برقصم که ناگهان صدای پسرم مرا به خود می آورد: مامان بلند شو الان غیبت می خورم. به امید روزی که روند زندگی مثل قبل شود و ما سه شنبه های موعود را ببینیم.