قصۀ زیبا

126 Sad Girl Window Illustrations & Clip Art - iStock

ما یک خانوادۀ چهار نفرۀ شاد بودیم که تقریبا هیچ مشکل جدی تا به حال آرامشمان را بهم نزده بود. از وقتی من و خواهرم زیبا، که سه سال از من بزرگتر است، چشم باز کردیم همه چیز همیشه برایمان فراهم بوده. پدرم در بازار حجرۀ فرش فروشی داشت و خب کمبودی از لحاظ مالی نداشتیم. همه چیز خوب بود تا اینکه زیبا وقتی بیست و یک سالش بود با پسری آشنا شد . “احسان ” پسر عموی دوست زیبا بود. همان روزی که زیبا و احسان همدیگر را دیدند، زیبا همه چیز را برای من تعریف کرد و فهمیدم که با یکبار ملاقات دل باخته. احسان همسن زیبا بود. پسر شیطونی بود که قیافۀ خوبی هم داشت و از همه مهم تر می دانست چطور حرف بزند که خودش را در دل زیبا جا کند.

بعد از یک ماه کم کم اطلاعاتی از احسان دستگیرمان شد. فهمیدیم پدرش زندان است، مادرش فوت شده و دو برادر هم دارد که هر دو معتادند. خودش هم درست حسابی درس نخوانده، اما از شانزده سالگی تا الان کار می کند و به خاطر اعتیاد برادرانش، می خواهد خود را از آن ها جدا کند. ملیحه، یعنی دوست زیبا، تا به حال دربارۀ عمویش چیزی نگفته بود. ما هم فکر می کردیم چون خودشان وضع مالی خوبی دارند، حتما پسر عمویش هم همین طور است، اما خب اشتباه می کردیم. با این چیزهایی که از احسان فهمیدیم من نگران خواهرم شدم. چون هم من و هم زیبا می دانستیم که بابا، یعنی حاج علی فرش فروش، که کل بازار روی اسمش قسم می خورند و آوازۀ اصالت خانواده اش تا به آسمان می رود، هیچوقت دختر بزرگش را به کسی مثل احسان نمی دهد، اما خب زیبا که حواسش به این چیزها نبود، یعنی نمی خواست حواسش به این چیزها باشد. هر چه بیشتر می گذشت، قرار احسان و زیبا برای ازدواج محکم تر می شد‌.

مامان چیزهایی از این رابطه فهمید و زیبا مجبور شد تمام ماجرا را برایش تعریف کند. خب طبیعتا مامان حرص می خورد که تو با احسان آینده ای نداری و می دانی اگر حاجی بفهمد چه بلایی سرت می آورد و از این حرف ها، اما خب زیبا گوشش بدهکار نبود. هنوز دو ماه از رابطه شان نگذشته بود که احسان گفت می خواهد بیاید خواستگاری. مامان اصلا قبول نمی کرد که دربارۀ احسان با بابا صحبت کند، چون دعواها و داد بیداد های بعدش را پیش بینی کرده بود. خلاصه بعد از اصرار های زیبا، مامان بالاخره سر صحبت را با بابا باز کرد. بابا وقتی وضعیت احسان را فهمید کلی داد و بیداد کرد که من دختر به او نمی دهم و پشت گوشش را ببیند زیبای مرا هم می بیند. دوسال گذشت و بالاخره بابا اجازه داد احسان بیاید خواستگاری. از آنجایی که تنها نقطۀ ضعف بابا خانواده اش بود و تحمل قهر و افسردگی زیبا را نداشت، بعد از کلی کشمکش، زیبا و احسان با هم عقد کردند.

چند ماه بعد از عقدT پدر احسان در زندان فوت شد. به همین دلیل عروسی عقب افتاد و یک سال عقد ماندند. بعد از یکسال کم کم فهمیدیم که زندگی احسان و زیبا خیلی هم رویایی نیست. زیبا دائم با احسان دعوا می کرد و هر شب صدای زیبا را از اتاقش می شندیدم که گریه می کند. تا که یک روز زیبا به من گفت که به احسان شک کرده. بعد ها فهمیدیم شکش درست بوده و احسان خیانت کرده است و این بود پایان زندگی مشترک خواهر من و احسان که هنوز حتی شروع هم نشده بود.

بعد از طلاق زیبا افسرده شد .ماه ها گذشت و او مریض شد. اول خسته و بی حال شده بود و بعد یک هفته اسهال و استفراغ داشت. مامان می گفت به خاطر افسردگی اش است، اما وقتی هر چه کردیم تفاوتی در حالش نکرد، نگران شدیم. تا اینکه یک روز یاد یکی از درس های دبیرستانمان افتادم که دربارۀ ایدز بود. با جست و جو در اینترنت و مراجعه به کتاب هایم فهمیدم که زیبا علائم ایدز را دارد و هر چه زودتر باید پیش پزشک برویم و آزمایش دهیم. اول نمی دانستم چطور باید راضی اش کنم و می ترسیدم حالش از این بدتر شود، اما بعد، از دست دست کردن بیشتر ترسیدم. به زیبا و مامان گفتم. اول مامان قبول نمی کرد و می گفت همچین اتفاقی برای دختر من نمی افتد، اما وقتی بیشتر توضیح دادم نگران شد و فردای همان روز زیبا را برد تا آزمایش بدهد.

متاسفانه فهمیدیم زیبا ایدز دارد . اول به خودش نگفتیم، اما بعد که دیدیم برای اینکه بیماری اش وخیم تر نشود باید تحت درمان قرار گیرد، مجبور شدیم بگوییم. مریضی زیبا یک طرف، کنایه ها و زخم زبان های مردم و رفتار بد پزشکان و پرستاران با این افراد طرف دیگر . نگاه ها و حرف های پدرم از همه بیشتر آزارش می داد. پدرم می گفت این دختر با خودسری هایش آبرویم را برده، اعتباری برایم نگذاشته، دیگر نمی توانم سرم را پیش مردم بلند کنم و….زیبا دیگر نمی توانست از ترس مردم کوچه و بازار پایش را بیرون بگذارد. دوستانش همه تنهایش گذاشته بودند. خواهرم داشت زیر بار این همه نگاه و حرف و قضاوت های بیجا له می شد تا روزی که اتفاقی در اینستاگرام صفحۀ “اهسا” را پیدا کردم. با این انجمن و حمایت هایشان از افراد مبتلا به ایدز آشنا شدم و تصمیم گرفتم خواهرم را به این مرکز ببرم. الان شش سال از این ماجرا می گذرد. زیبا مریضی اش را پذیرفته و روند درمانی اش را پیش می برد. هر هفته سه شنبه ها به اهسا می رود و دوستان زیادی پیدا کرده. دوستانی که یا ایدز دارند و یا ندارند، اما هر طوری که هستند زخم زبان نمی زنند، فکر بدی دربارۀ کسی نمی کنند و فقط سعی می کنند با دل های پاکشان زندگی بهتری را برای یکدیگر فراهم کنند .
زیبا حالا دیگر تنها نیست ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *