بعد از اینکه دکتر گفت که نفس سی پی دارد، اول باورمان نشد. پیش چند دکتر دیگر هم رفتیم و همان چیزی را گفتند که نمی خواستیم بشنویم. هر چه اطلاعاتمان دربارۀ سی پی بیشتر می شد، ترس بیشتری وجود من و همسرم را فرا می گرفت. من بی تابی می کردم و به امیر می گفتم: ممکن نیست. برای دختر من ممکن نیست، اما کسی که ممکن و غیر ممکن را تعیین می کند، من نبودم …
کم کم قبول کردیم که سرنوشت ما و نفس چنین بوده و چاره ای جز سازش نیست. کسی دور و برمان نبود که این مشکل را داشته باشد. ما با این شرایط خیلی غریبه بودیم. من تا مدت ها نتوانستم خانۀ فامیل و آشنا برویم، چون همه از مریضی نفس باخبر شده بودند و دائم گوشه و کنایه می زدند که شاید گناهی کردید که خدا این بچه را با این مریضی به شما داده. شاید خوب مواظبش نبودید و خلاصه با کنایه هایشان نمک به زخممان می پاشیدند و نمی دانستند که هیچکس تقصیری ندارد و فقط قسمتمان این بوده.
هزینه های نفس روز به روز بیشتر می شد . شرایط زندگی مان سخت شده بود و کسی را نداشتیم که حمایتمان کند و یا حتی ذره ای امید بدهد. در این اوضاع و احوال بودیم که دوست شوهرم “اهسا” را به ما معرفی کرد. مرکز توانبخشی مخصوص خانواده هایی مثل ما که درگیر چنین بیماری هایی هستند. بعد از آشنایی ما وضعیت کم کم بهتر شد. کمک های این مرکز باعث شد امید پیدا کنیم و تصمیم بگیریم مثل خانواده های عادی دیگر در این شرایط غیر عادی که داریم زندگی را با شوق ادامه دهیم. اکنون هم توکلمان به خداست که تعیین کنندۀ هر ممکن و غیر ممکنی است و صبر و سازش و امید را به خانواده هایی مثل ما هدیه می دهد. اکنون ما بیشتر از همیشه خدا را در تک تک نفس های دخترم حس می کنیم.