
رسول از همان بچگی هوایم را داشت. وسط بازی ها و دعواهای کودکی، سر تقسیم خوراکی های کشف شده در کنج صندوق زن دایی زهرا، حتی وقتی دبیرستانی بودم هم نمی گذاشت هیچ کدام از پسرهای محلمان نگاهم کنند. من تک بچه بودم . تنها مونس و دردانۀ مادرم. وقتی سه ساله بودم آقاجانم در آتش سوزی فوت کرد. من و مادرم در طبقۀ بالای خانه دایی احمد ساکن شدیم . بعد از مرگ آقاجانم، دایی احمد و زن دایی زهرا و سه تا بچه هایشان یعنی رسول و راضیه و رضا تنها کس و کار ما شدند. هر چه داشتیم باهم می خوردیم، هر جا می خواستیم برویم باهم می رفتیم و خلاصه مثل خانواده بودیم. سال ها گذشت. رضا و راضیه هر کدام ازدواج کردند، اما رسول با اینکه از هردویشان بزرگتر بود،هنوز ازدواج نکرده بود.
دایی احمد چند بار مرا از مادر برای رسول خواستگاری کرده بود،مادر موافق بود، اما من قبول نمی کردم. رسول را به عنوان پسردایی و مثل برادرم دوست داشتم، اما از رسولی که بخواهد شوهرم باشد هیچ ذهنیتی نداشتم. خلاصه چند سال منتظرم ماند تا بالاخره قبول کردم و باهم عقد کردیم. عروسی را در همان خانۀ دایی برگزار کردیم. هر چه بیشتر روزها را با رسول می گذراندم، بیشتر عاشقش می شدم تا جایی که تحمل یک لحظۀ دوری از او برایم سخت بود . دوسال بعد عروسی باردار شدم. دو ماهم بود که خبر دادند رسول تصادف کرده و به کما رفته. سه روز بعد هم فوت شد.
بعد رسول من افسرده شدم. از خانه بیرون نمی آمدم، با کسی حرف نمی زدم. زندگی دیگر برایم معنایی نداشت. حتی نمی دانستم می خواهم با بچه ای که در شکمم است چه کنم. نمی دانستم به تنهایی از پس بزرگ کردنش بر می آیم یا نه. بالاخره بعد از چند ماه قبول کردم که با مادر به سونوگرافی بروم و فهمیدیم بچه پسر است. می خواستم اسمش را رسول بگذارم، اما یادم آمد که رسول می گفت اگر بچه مان دختر شد دوست دارد اسمش حسنا باشد و اگر پسر شد محمدامین. محمد امین، هشت ماهه به دنیا آمد. یک سالش که شد دکترها گفتند سی پی یک طرفه است. یکی از دوستانم برادری داشت که اوهم سی پی بود و من که شناخت کافی از سی پی داشتم وقتی این را از دهان دکتر شنیدم دنیا روی سرم خراب شد. تازه می خواستم با محمد امینم زندگی جدیدی آغاز کنم که این خبر همه چیز را به هم ریخت. دوباره من شدم آن زن افسردۀ یک سال پیش . حالا بدون رسول با یک بچه که مشکل مغزی داشت چه می توانستم بکنم ؟
منی که منبع درآمدی هم نداشتم و دایی احمد که حالا دیگر بازنشسته شده بود خرجمان را می داد. چون در جریان تمام هزینه هایی که دوستم برای برادر سی پی اش می کرد، بودم خوب می دانستم هزینه های کار درمانی، عمل و داروهای کودکان سی پی سرسام آور است. گیج و سردرگم بودم. چند روز در خانه نشستم. محمد امین را نگاه می کردم و گریه می کردم. هیچ امیدی نداشتم. به رسول فکر می کردم، به خودم، به محمد امین که حالا آیندۀ نامعلومی داریم که هیچ امیدی در آن نیست. تا اینکه یک روز یلدا، همان دوستم که برادر سی پی دارد، به دیدنم آمد . گفت حالت را می فهمم. می دانم در این وضعیت، امید داشتن به آینده برایت سخت است، اما خدا که هست. همان طور که خدا به ما و برادرم کمک کرد که زندگی را حتی با این مشکل بگذرانیم، به تو هم کمک خواهد کرد . بعد با من دربارۀ “اهسا” صحبت کرد. کمک ها و کارهای بزرگی که خیرین این مرکز برای کودکان توانیاب انجام دادند را برایم شرح داد و گفت که من هم می توانم به این مرکز مراجعه کنم، آن ها حتما به من و محمد امین کمک خواهند کرد.
من همان روز با یلدا به “اهسا” رفتم. با مشاورین آنجا صحبت کردم و بالاخره بعد از مدت طولانی ناامیدی و غصه، نور امید بر دلم تابید. از آن روز شش سال می گذرد. در این شش سال من توانستم کسب و کار خانگی خودم را راه بیندازم. توانستم محمد امین را به کاردرمانی ببرم و با درآمد خودم و کمک های اهسا هزینه های دارو و تغذیه او را بپردازم. اگر شش سال پیش از من می پرسیدید که می توانم ادامه دهم یا نه، قطعا می گفتم نه. اما امروز می گویم با اینکه دیگر رسول نیست و حتی دایی و زن دایی هم دیگر نیستند، اما من هستم، محمد امین هست و خیرین فداکار اهسا و انسان های فرشته صفتی هستند که می توانند زندگی را برای ما راحت کنند و از همه مهم تر و بهتر…
خدا هست ….